چرا آقا را بدرقه نکردی؟
جناب آقای صادق محمدی از خانمشان نقل می کنند که: مدتها در آرزوی دیدار و ملاقات امام زمان علیه السلام بسر می بردیم و روز به روز آتش عشق ملاقات آن امام همام زیادتر میشد تا اینکه ایام روضه خوانی و سوگواری برای اباعبدالله الحسین علیه السلام فرا رسید و ما در دو ماه محرم و صفر ده روز برای حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام مجلس روضه خوانی داشتیم و روز آخر ناهار می دادیم.
یک سالی که مجلس داشتیم قبل از برگزاری مجلس رو به قبله نشستم و از حضرت بقیة الله ارواحنافداه خواهش و تمنا نمودم که به مجلس ما تشریف بیاورند. لااقل بخاطر جدشان امام حسین علیه السلام ما را سرافراز کنند و به دلم الهام شد که خبری خواهد بود. از روز اول بالای مجلس پتوی نویی را چهار لا کردم و پشتی بسیار خوب و تازه ای که هنوز استفاده نکرده بودم بالای آن پتو گذاشتم و به شوهرم گفتم: هیچ کسی بر این پتو ننشیند. اینجا را برای امام زمان ارواحنا فداه گذاشته ام که بر روی آن جلوس فرمایند. من( آقای محمدی می گوید:) تبسمی کردم و گفتم چشم
سپس آقای محمدی از همسرشان نقل کردند که می گفت: هر روز داخل مجلس مردانه را از پشت پرده نگاه می کردم که آقا تشریف آورده اند یانه؟ ولی خبری نمی شد تا اینکه روز آخر که میخواستم ناهار بدهم و من در آشپزخانه مشغول آماده کردن وسائل پذیرایی بودم، دلم شکست و بنا کردم گریه کردن و کار کردن، تا اینکه سفره را پهن کردند،
در این اثنا از پشت پرده نگاه کردم دیدم سید معمّمی با یک دنیا جلالت و مهابت روی آن پتو نشسته است و همه مردم و حضار، مشغول صحبت بودند و به آن آقا توجهی نمی کردند، حتی همسرم که عادتا از افرادی که وارد می شدند استقبال می نمود و خوشآمد می گفت به ایشان بی توجه بود، خیلی تعجب کردم. یکی از خانم ها به من گفت چه عطر عجیبی امروز مجلس شما را فرا گرفته روز های قبلی چنین عطرهایی را نمی فهمیدم.
دیدم راست می گوید. عطر عجیبی فضای منزل را فرا گرفته است. غذا آماده شد و مهمانان مشغول غذا خوردند شدند، از لای پرده دیدم آن آقا با دست مبارکشان چند لقمه ای غذا خوردند و گهگاهی به طرف آشپزخانه نگاه می کردند و تبسم می کردند بعد از غذا یکی از علما مشغول دعا کردن شد دیدم آن آقا دست های مبارک را بلند کردند و آمین گفتند. مشغول سفره جمع کردن بودیم و ظرفها را از پشت پرده می گرفتم و هنوز کسی از مجلس خارج نشده بود که دیگر آن آقا را ندیدم.
زود همسرم را صدا زدم به او گفتم: چرا آقا را بدرقه نکردی؟
گفت: کدام آقا!
گفتم: همان شخصی که روی پتو نشسته بود.
گفت: کسی آنجا نبود.
گفتم: چرا آقا سیدی با این خصوصیات آنجا نشسته بودند و هیچ کس از شما مردها به او توجه نمی کردید و او تنها و غریبانه نشسته بود.
تا این را گفتم دیدم همسرم متحول شد و گفت این عطر عجیب از آن آقا بود؟!
گفتم: بله
گفت: ولی من و افراد مجلس او را ندیدیم!
خبر میان مجلس پخش شد آنروز تا غروب مردم گریه می کردند و فریاد یا صاحب الزمان سر میدادند.
منبع:مجله منتظران ج ۵ ص ۳۱
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط طلبه میناب در 1396/05/06 ساعت 06:40:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |