جای خداوند

اگر چشم برای خدا کار کند(عین اللّه) و اگر گوش برای خدا کار کند می شود(اذن اللّه) و اگر دست برای خدا کار کند می شود(ید اللّه) تا می رسد به قلب انسان که جای خداست.

نفس انسان و شناخت خداوند

وقتی خدا را شناختی،هر چه می کنی باید خالصانه و عاشقانه باشد.حتی کمال خود را هم در نظر نگیر.نفس بسیار زیرک و پیچیده است و دست بردار نیست.به هر نحو شده میخواهد خود را وادار کند…

اذن دخول

فردي مي گويد :سالي به نجف اشرف رفته بودم . روزسوم اقامت در نجف براي داخل شدن به حرم مطهر حضرت علي (عليه السلام ) خواستم كفشهايم را به كفشداري بدهم قبول نكرد . عصر آن روز رفتم ،باز هم نپذيرفت . صبح و عصر روز بعد هم چنين شد .

به يكي از دوستان گفتم ،او هم تاييد كرد
و اظهار داشت كه اين مطلب براي او هم پيش آمده است . پس از ساعتها گريه و زاري و دعا در زيرناودان طلاي گنبد مطهر و طلب مغفرت ، روز بعد موفق شدم وارد حرم مطهر شوم .

پس از مراجعت به تهران نزد شيخ رفتم و علت را جويا شدم . فرمود :تقصير خودت است . چه كار داشتي كه هرروز به مغازه آن بقال بروي و بنشيني و با او حرف بزني ؟ اگر تو به عشق حضرت علي (ع) رفته اي ، بايد با او باشي نه با بقال سركوچه .

رفتار با کودک

يك نفر سرش ضربه مي خورد و مي شكند ، او را نزد شيخ مي برند تا ببينند چه كار كرده است كه به اين روز افتاده است .
شيخ پس از توجه مي فرمايد : در كارخانه بچه اي را اذيت كرده اي ، و اگر از او رضايت نگيري ،قضيه دنباله دارد آن مرد تاييد مي كند و مي گويد :
پسر صاحب كارخانه ايراد نا مربوطي گرفته بود كه به او گفتم :مگر فضولي ؟!
شب هم كه براي گرفتن دستمزد رفته بود دلخور شدم و پسرك را به گريه انداختم .

شيخ فرمود :بي خود براي شما گرفتاري پيش نمي آيد.

چهل دعا گو

چهل دعاگو
يكي از نزديكان شيخ مي گويد :
فرزندم تصادف كرده و در بيمارستان بستري بود ، نزد جناب شيخ رفتم و ناراحتي خود را بيان كردم .
فرمود:نگران نباش ،گوسفندي بخر و چهل نفر از كارگرهاي ميدان را جمع كن
و برايشان آبگوشت درست كن . يك روضه خوان هم دعوت كن تا دعا كند . وقتي آن چهل نفر آمين گفتند ، بچه توخوب مي شود وروز بعد به خانه مي آيد . اين مساله را به ديگران هم بازگو مي كند و همه از اين طريق حاجت مي گيرند .

کرایه تاکسی

يكي از ياران شيخ نقل مي كند كه در حدودسالهاي1335 و1338 با تاكسي كار مي كردم . دو زن يكي بلند قد وديگري كوتاه قد سوار تاكسي شدندآن كوتاه قد ترك زبان بود وبا خود مي گفت ((من فارسي بلد نيستم كه بگويم منزلم كجاست .
هر روزسوار اتوبوس مي شدم و با دو ريال به منزل مي رسيدم ، اما امروز بايد پنج ريال به تاكسي بدهم )).
به او گفتم :ناراحت نباش ، من تركي بلد هستم . منزل اورا پيدا كردم و پول نگرفتم و روانه شدم .
چند شب بعد براي اولين بار در جلسه مرحوم شيخ شركت كردم . چند نفري بوديم كه در آن اطاق محقر نشستيم.
شيخ نگاهي به من كرد و با گريه فرمود : شبهاي جمعه تو از منتظران فرج قائم آل محمد (عجل الله فرجه )هستي .
اگر هستي ،مي داني كه چطور شد كه نزد من آمدي ؟
آن زن كوتاه قد را كه سوار كردي و به مقصد رساندي و از او پول نگرفتي در حق تو دعا كرد و پروردگار عالم هم دعاي اورا مستجاب فرمود.

خدای عیب پوش

يكي ازدوستان شيخ به قصد زيارت شيخ از منزل خارج مي شود . در بين راه انديشه گناهي به سرش مي زند . به منزل شيخ كه مي رسد و مي نشيند ، شيخ مي گويد :فلاني ! در چهره توچه چيزي مي بينم ؟

دردل مي گويد:// يا ستار العيوب !//

شيخ مي خندد و مي پرسد : چه كار كردي آنچه مي ديدم محو و ناپديد شد.؟

کاسه سبز 

فردي از شيخ تقاضا مي كند ، فرزندش كه تا جندي ديگر به دنيا مي آيد ، صالح و با ايمان باشد . شيخ برايش دعا مي كند و مي گويد :
خداوند به تو پسري عطا مي فرمايد نامش را مهدي بگذار .
سپس دستور مي دهد عده اي از فقيران را اطعام كند . وي اين سفره را مي اندازد و نزد شيخ مي رود تا جريان اطعام را بيان نمايد . قبل از آن كه شروع كند ، شيخ تمام خصوصيات مجلس و وضع افراد را مي فرمايد و مي گويد : در آن هنگام كه كاسه سبز در دست داشتي و ميان سفره آب مي دادي ، حضرت اباعبدالله الحسين (ع)كنار منبر حسينيه شما نشسته بودند و دعا مي كردند و انشاءالله ، سفره شما مورد قبول واقع شده است .

چندي بعد خداوند پسري به وي عطا مي كند ونامش را مهدي مي گذارد.

قالیچه آتشین

شخصي در مجلسي مشغول سحر و جادو بود ، فرزند شيخ در آن مجلس حضور داشت و جلو كار اورا گرفت به گونه اي كه نتوانست كاري آنجام دهد . جادو گر سرانجام متوجه شدكه كار از كجا عيب پيداكرده است .
با اصراراز اومي خواهدكه راه امرار معاش اورا نبندد ، سپس قاليچه اي گرانبها به اوهديه مي هد . آن را كه به خانه مي برد مرحوم شيخ مي گويد :
اين قاليچه را چه كسي به تو داده است
كه از آن دود و آتش بيرون مي آيد ؟ زود آن را به صاحبش يرگردان .

نامه ای برای خدا

نامه ای برای خدا

روزی یک کارمند پست وقتی به نامه های آدرس نامعلوم رسیدگی می کرد متوجه نامه جالبی شد. روی پاکت این نامه با خطی لرزان نوشته شده بود: «نامه ای برای خدا!» با خود فکر کرد: «بهتر است نامه را باز کنم و بخوانم.»

در نامه این طور نوشته شده بود: «خدای عزیز! بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق ناچیز بازنشستگی می گذرد. دیروز کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدیدند. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام، اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن…»

کارمند اداره پست که تحت تاثیر قرار گرفته بود نامه را به همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند..

همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت تا این که نامه ای دیگر از آن پیرزن به اداره پست رسید. روی نامه نوشته شده بود: نامه ای به خدا!

همه کارمندان جمع شدند تا نامه را بخوانند. مضمون نامه چنین بود: «خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی… البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند …!»

منبع :برنامه کتاب داستان های خدا