موضوع: "داستان"

داستان کوتاه حاتم طائی

وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او رابگیرد.
حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد.
برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند! مادرش گفت: تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود رابه زحمت مینداز.
برادر حاتم توجه نکرد. مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست. وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست. برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.
مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تودوبار گرفتى و بازهم مى خواهى؟ عجب گداى پررویى هستى!
مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو لایق این کارنیستى؟ من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و اوهیچ بار مرا رد نکرد.
قانون زندگی٬ قانون باورهاست

بزرگان زاده نمی‌شوند٬ ساخته می‌شوند.

☀️ امام صادق (علیه السلام):
 سخاوت آن است كه بى درخواست انجام گيرد، اما سخاوتى كه درمقابل درخواست باشد ناشی ازشرمندگی وبرای فرار از سرزنش است..
 منبع: بحارالأنوار(ط-بیروت) ج 68 ، ص357، ح 21،درمان با آیه های نور الهی

نامه ای برای خدا

نامه ای برای خدا

روزی یک کارمند پست وقتی به نامه های آدرس نامعلوم رسیدگی می کرد متوجه نامه جالبی شد. روی پاکت این نامه با خطی لرزان نوشته شده بود: «نامه ای برای خدا!» با خود فکر کرد: «بهتر است نامه را باز کنم و بخوانم.»

در نامه این طور نوشته شده بود: «خدای عزیز! بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق ناچیز بازنشستگی می گذرد. دیروز کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدیدند. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام، اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن…»

کارمند اداره پست که تحت تاثیر قرار گرفته بود نامه را به همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند..

همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت تا این که نامه ای دیگر از آن پیرزن به اداره پست رسید. روی نامه نوشته شده بود: نامه ای به خدا!

همه کارمندان جمع شدند تا نامه را بخوانند. مضمون نامه چنین بود: «خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی… البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند …!»

منبع :برنامه کتاب داستان های خدا

بخشندگی خداوند تا چه اندازه است!؟

رسول اکرم درود و رحمت خداوند بر او، فرمودند: زمانی که شما براى وضو گرفتن بر می خیزید،گناهانتان از جوارح فرو ‏ریزد، وقتى روى به قلب خود متوجه خدا ‏شوید، مانند روزى است که متولد شده اید پاک و مطهر، و اگر بین دو نماز سهوی از شما سرزند، نماز بعدى پاکتان کند، نمازهاى پنجگانه براى امت من حکم نهر جارى را دارد که در خانه واقع باشد، چگونه است وضع کسى که بدنش آلودگى داشته باشد و خود را روزى پنج نوبت در آب شوید؟! این نعمت از رحمت و بخشایش پروردگار توست.

منبع:برنامه کتاب گفتگو با خدا

درد دل سوسک با خدا (زیبای کوچک)

درد دل سوسک با خدا (زیبای کوچک)

گفت : کسی دوستم ندارد . می دانی که چه قدر سخت است ، این که کسی دوستت نداشته باشد ؟ تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی . حتی تو هم بدون دوست داشتن …

خدا هیچ نگفت .

گفت : به پاهایم نگاه کن ! ببین چقدر چندش آور است . چشم ها را آزار می دهم .

دنیا را کثیف می کنم . آدم هایت از من می ترسند . مرا می کشند . برای این که زشتم . زشتی جرم من است .

خدا هیچ نگفت .

گفت : این دنیا فقط مال قشنگ هاست . مال گل ها و پروانه ها . مال قاصدک ها . مال من نیست.

خدا گفت : چرا ، مال تو هم هست .

خداگفت : دوست داشتن یک گل ، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندانی نیست .

اما دوست داشتن یک سوسک ، دوست داشتن ” تو ” کاری دشوار است .

دوست داشتن ، کاریست آموختنی و همه کس،رنج آموختن را نمی برد .

ببخش ، کسی را که تو را دوست ندارد ، زیرا که هنوز مومن نیست ، زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته ، او ابتدای راه است .

مومن دوست می دارد . همه را دوست می دارد . زیرا همه از من است و من زیبایم ، چشم های مومن جز زیبا نمی بیند . زشتی در چشم هاست . در این دایره ، هر چه که هست ، نیکوست .

آن که بین آفریده های من خط کشید شیطان بود . شیطان مسئول فاصله هاست .

حالا قشنگ کوچکم ! نزدیک تر بیا و غمگین نباش .

منبع:برنامه کتاب گفتگو با خداوند  .حسین داودیان

به تعداد رگ های بدنت صدقه بده

در بنی اسرائیل عابدی بود که سالها حق تعالی را عبادت می کرد .روزی دعا  کرد که :

پروردگار را می خواهم حال خودم را نزد تو بدانم ،کدامین عمل هایم را پسندیدی ،تا همیشه

آن عمل را انجام دهم،و الّا پیش از مرگم توبه کنم؟!حضرت حق تعالی ملکی را نزد آن عابد

فرستاد و فرمود:

تو پیش خدا هیچ عمل خیری نداری

گفت :خدایا پس عبادتهای من چه شد؟!

ملک فرمود:هر وقت عمل خیری انجام می دادی به مردم خبر می دادی،و می خواستی مردم

به تو بگویند:

چه آدم خوبی هستی و به نیکی از تو یاد کنند.

خب حالا ثوابت را گرفتی ،آیا برای عملت راضی شدی،

این حرف برای عابد خیلی گران آمد و محزون و ناراحت شد،و صدایش به ناله بلند گردید.

ملک بار دیگرآمد وفرمود:

حق تعالی می فرماید:

اینک جان خود را از من بخر،و هر روز به تعداد رگهای بدنت صدقه بده.

عابد گفت:خدایا چطوری من که چیزی ندارم ؟!

فرمود:هر روز سیصد و شصت مرتبه ،به تعداد رگهای بدنت بگو:

سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر و لا حول  و لا قوة الا با الله.

عابد گفت :خدایا اگر این طور است ،زیادتر بفرما ؟!

فرمود:اگر زیادتر بگویی ثوابت بیشتر است.

…………………………………………………………………………..

داستانهایی از اذکار و ادعیه مجرب ص 14

هرگز زود قضاوت نکن

زود قضاهرگزوت نکن

 

مرد مسنی به همراه پسر ۲۵ ساله اش در قطار نشسته بود در حالی که مسافران در صندلی

 

های خود نشسته بودند قطار شروع به حرکت کرد. به محض شروع حرکت قطرا پسر که کنار

 

پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد دستش را از پنجره بیرون برد و فریاد زد: پدر نگاه

 

کن درخت ها حرکت می کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد

 

جوان زوج جوانی نشسته بودند که حرف های پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر که

 

مثل کودکی ۵ ساله بود متعجب شده بودند. ناگهان جوان دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن

 

دریاچه/ حیوانات / و ابرها با قطار حرکت می کنند. زوج جوان که پسر را با دلسوزی نگاه می

 

کردند دیگر طاقت نیاوردند و از مرد مسن پرسیدند : چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک

 

مراجعه نمی کنید؟ مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم امروز پسر من

 

برای نخستین بار در زندگی می تواند ببیند…

 

نتیجه اخلاقی:هرگز،هرگززود قضاوت نکن

گفتگوی شیطان چاق با شیطان لاغر

گفتگوی شیطان چاق با شیطان لاغر

شیطانی چاق روزی با شیطانی لاغر بر خورد نمود شیطان چاق از شیطان لاغر پرسید : عزیزم ! چرا تو چنین لاغر و ضعیف شده ای ؟ شیطان لاغر در پاسخ گفت : من بر شخصی مسلط و مامور گمراه کردن او هستم ولی او در اوِّل هر کاری از قبیل خودرن ،آشاميدن و موارد ديگر زبانش به ذكر {بسم الله} گويا است بدين جهت از نفوذ در او و شركت نمودن در كارهايش محروم هستم و همين سبب لاغري من است . حال تو اي عزيز بگو بدانم چرا چاق شده اي ؟ شيطان چاق پاسخ داد : چاقي من به خاطر آن است كه شاد هستم زيرا بر شخصي غافل و بي خبر و بي تفاوت مسلط شده ام كه در هيچ كاري { بسم الله} نمي گويد مثلا ً به هنگام ورود و خروج و خوردن و آشاميدن و ساير موارد ، او در هر كاري آنچنان غافل و سرگرم است كه اصلاً به ياد خدا نيست و همين سبب چاقي من است .